روز است یا شب ؟ غروب است یا سحر ؟ تشخیص نمی دهم . نوری هست به اندازه ی دیده شدن فضا اما در هاله ای غبار. به قبرستانی می رسم . می ایستم و دستهایم را به زانو می گیرم . به پشت سرم نگاه می کنم . شبیه مسیری نیست که آمده ام . حالا که رسیده ام مسیر رفته ام عوض شده است . به رو به رو نگاه می کنم و بار دیگر قبرستان را می بینم،قبرستانی که در لا به لای چمنهای خیس و کوتاه ،بیرون زده است . بین قبرها با شادی کودکانه ای بالا و پایین می پرم. تا چشم کار می کند قبر است و انگار تمام آدمهای زمین مرده اند و فقط من زنده ام . از این بهتر چه می شود ؟



