یک جاهایی از زندگی هست که وقتی خراب بشود،دوست داری تمام زندگی ات را همراهش با خاک یکسان کنی چرا که مانده های به ظاهر درست،تنها جای ناقص و جای خالی آن جاهای مهمِ خراب شده را نشانت می دهد و این بیشتر آزارم می دهد. شاید برای من،چیزهای ناقص و نیمه خراب،سخت تر از چیزهای تمامن خراب باشد پس من می خواستم که تمام زندگی ام را با خاک یکسان کنم . شبیه کسی بودم که درون دریا رها شده است و این دریا آنقدر عمیق است که حس معلق و نیمه زنده ماندن،درد بیشتری داشت تا وقتی که کف دریا را،کف زمین را به لحظه ای متوجه شوی،آن لحظه عجیب است ! متوجه می شوی که به کف دریا رسیدی و دیگر آخر ماجراست و هیچ نجات دهنده و امیدی نیست اما همین که چیزی سفت و محکم ،زیرت را گرفته و تو را از آن حالت سرگردان و شناور،خلاص می کند برایت کافیست حتا اگر آن چیز مرگ باشد. .



