آخرین تاپش پرنور آفتاب را با صورتش لمس کرد و چشمانش را نیمه باز نگه داشت . در آن نیمه ی باز،آفتاب چند تکه شد،چند رنگ شد و بین پلکهایش پخش و پلا شد . می توانست تا ابد خودش را در آن لحظه نگه دارد و دیگر هیچ چیز نخواهد اما بلند شد . بلند شد و رفت . او دیگر هیچ ماندنی را به هیچ قیمتی نمی خواست .
هزینه ی ماندن را پرداخت کرده بود و حالا دیگر تحمل هیچ نقشی از علائم حیاتی را نداشت. باید می رفت ؟ اما به کجا ؟ این پرسشی بود که مدام تکرار می شد و جوابی برایش نبود



